تنها ميان كلاه‌سبزهاي عراقي و روسري نارنجي‌هاي منافق


 

نویسندگان : سميه طبري
سعيده رجبي




 
اشاره: آن‌قدر پشت جبهه مظلوم است كه وقتي اين جملات را از زبان همسراني چنين فداكار مي‌شنوي، تازه متوجه مي‌شوي كه اگر صبر زنان پشت جبهه نبود، مردان جبهه نيز تاب نمي‌آوردند. چه بسيارند زن‌هايي كه به سراغ‌شان رفته‌ايم، ولي نه از خودشان، كه از همسران و فرزندان رزمنده و شهيدشان پرسيده‌ايم. انگار نه انگار كه اينان نيز بخش مهمي از جنگ را تشكيل داده‌اند.
راستش، وقتي فكر كني كه جبهه فقط خط مقدم است و تير و تركش و خمپاره، ديگر به آن پيرزن تنها كه پسرش را با دستان خودش راهي جبهه كرده و آن زني كه بدون همسر، فرزندانش را به دندان گرفته و آذوقه و مايحتاج رزمندگان را مهيا كرده است، توجه نمي‌كني. اين بي‌توجهي، ظلمي بزرگ است. بايد اين متن‌ها را بخواني تا دست خدا را بهتر ببيني كه نه فقط در خط مقدم، كه در گوشة خانة زنان و مردان مجاهد اين سرزمين نيز قابل رؤيت بوده و هست. گوشه‌اي از خاطرات سركار خانم «معصومه جعفرزاده» كه در منزل‌ ساده‌شان در اهواز براي ما بازگو كرده‌اند را بخوانيد.
زمان انقلاب، چهارده ساله بودم. با دايي‌ام فعاليت سياسي مي‌كرديم. اعلاميه‌هاي امام را كه مي‌آوردند، پخش مي‌كرديم. من در مدرسه، يواشكي اعلاميه‌ها را پخش مي‌كردم. يادم هست، شبي ساواك دم در خانة همسايه ما آمد و خانة ما هم در خطر بود. دايي‌ام آن موقع آمد و همة اعلاميه‌ها را برداشت و در كولر پنهان كرد. خودم هم چند كتاب و نوار از شهيد مطهري داشتم. چند تا موزائيك را كنده بودم و زيرش را خالي كرده بودم و كتاب و نوارها را آن‌جا گذاشته بودم. رويشان خاك ريخته بودم تا مشخص نشود، ولي بعداً كه اوضاع خطرناك‌تر و حساس‌تر شد، دايي‌ام گفت: «وقتي كتاب‌ها را خواندي، در خانه و پيش خودت نگهداري نكن و به من بده، تا به مكان مناسبي ببرم.»
سال 59 جنگ شروع شد. تقريباً هفده‌ساله بودم. در منطقه‌اي از اهواز بوديم كه موشك زدن‌ها و بمباران‌ها خيلي براي ما ملموس بود. هواپيماهاي جنگي را بالاي سر خود مي‌ديديم و اگر هواپيمايي مورد اصابت قرار مي‌گرفت و سقوط مي‌كرد، آن را مي‌ديديم.
خانوادة ما هفت نفر بودند كه در يك خانة كوچك پنجاه متري، همه با هم زندگي مي‌كرديم. برادر كوچكم، بدون اين‌كه به ما بگويد، از طرف بسيج به منطقه رفته بود و برادر بزرگم نيز در يگان رزمي‌ـ نظامي بود.
شبي خواب ديدم برادر كوچكم در جبهه است و يك كوله‌پشتي روي دوش گرفته و در حال آرپي‌جي زدن است. بعد از چند روز كه به اهواز برگشت، به او گفتم: «من چنين خوابي ديدم.»
گفت: «خوابت درست بوده.»
گفتم: «چرا به ما نگفتي كه مي‌خواهي به جبهه بروي؟»
گفت: «اگر مي‌گفتم، كسي به من اجازه نمي‌داد بروم.»
يكي از معيارهايم اين بود؛ يعني علاقه داشتم، شوهرم كسي باشد كه در جبهه و جنگ، پاسدار باشد. براي من آن ‌موقع موقعيت‌هاي خيلي زيادي بود و خيلي‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند، ولي من روي معيارهاي خودم مصمم بودم و مرد مؤمن و باايماني مي‌خواستم كه بتوانيم فرزنداني صالح تحويل جامعه بدهيم.
در سال 64، در بحبوحة جنگ، ايشان به خواستگاري من آمدند. ملاك‌شان اين بود كه همسرم بايد محجبه و چادري و انساني مقيد و متعهد باشد. ايشان يك خواهر كوچك نه ساله داشتند كه مي‌گفتند: «مي‌خواهم برايش مادري كني و او را زير بال و پر خودت تربيت كني.»؛ چون پدر و مادرشان فوت كرده بودند. من هم علي‌رغم سختي‌هايي كه وجود داشت، قبول كردم؛ چون بالاخره جنگ بود و مشكلات خاص خودش را داشت.
مشكلات خيلي زياد بود، ولي چون قبول كرده بودم، بايد تحمل مي‌كردم. يادم هست، تا اقوام و خويشان شنيدند كه خواستگارم سپاهي است، همه آمدند و به خانواده‌ام گفتند: «نبايد اين ازدواج سر بگيرد.»
كسي با اين ازدواج موافق نبود؛ حتي مادر و پدرم! ولي من عشق و علاقة زيادي به سپاه داشتم و آن موقع هم سپاه خيلي براي مردم و جنگ كار مي‌كرد؛ البته خطرش زياد بود. علاوه‌بر جبهه، خطر حملة منافقان هم بود.
يادم هست، برادرم كه سپاهي بود، لباس‌هايش را در روزنامه مي‌پيچيد و به خانه مي‌آورد تا آن‌ها را بشوييم. داخل اتاق، يك بند مي‌بستيم و لباس‌ها را در اتاق آويزان مي‌كرديم، تا بالاي پشت بام نبريم و در معرض ديد ديگران نباشد، چون در بحبوحة ترورهاي منافقان و كشتارهاي بي‌رحمانه آن‌ها بوديم. به همين دليل به كسي نمي‌شد اعتماد كرد؛ حتي به همسايه‌ها.
 
خلاصه اين پيوند با پافشاري و مصمم بودن خودم و يكي از دايي‌هايم‌ ـ‌كه ايشان هم در جنگ بود‌ـ صورت گرفت و البته خدا كمكم كرد؛ چون من براي خدا اين انتخاب را كرده بودم. با اين‌كه در زندگي‌ام، بدون حضور همسرم و در ميانة جنگ، بمباران و بدبختي‌هاي آن زمان خيلي مصيبت و سختي كشيدم؛ ولي راضي بودم و خدا را شكر مي‌كردم.
سال 65، اولين فرزندم به دنيا آمد؛ يعني در زمان اوج جنگ و زماني كه پنجاه نقطة اهواز را بمباران مي‌كردند. خيلي‌ها در اين بمباران‌ها شهيد ‌شدند. از اقوام خودمان، داماد عمه‌ام براي كاري از منزل بيرون رفته بود و در اين بمباران‌ها شهيد شد.
ماه آخرم بود و از بس شدت بمباران‌ها و كشتارها زياد بود و اين واقعه هم كه پيش آمده بود، ترس و اضطراب زيادي داشتم. دكتر گفت: « بچه‌ات طبيعي به دنيا نخواهد آمد. بايد سزارين بشوي.»
آن‌موقع اصلاً سزارين نبود؛ يعني من اولين نفري بودم كه در اقوام بايد سزارين مي‌شدم. حالم بد بود، زنگ زدند به همسرم كه بايد بيايي. سوم محرم بود و «حاج صادق آهنگران» داشت در مصلا مي‌خواند. من از ده صبح تا ده شب در بيمارستان بودم، ولي بچه به دنيا نمي‌آمد و دكتر گفت بايد به اتاق عمل برود. همان‌جا به خدا گفتم: «خدايا كمكم كن بچه‌ام سالم به دنيا بيايد، نذر آقا اباعبدلله مي‌كنم.»
خدا را شكر كه بچة سالم و صالحي به ما داد و اسمش را هم گذاشتيم «حسين».
آيا بعد از ازدواجتان، ديگران با شما همراه بودند يا ساز مخالفت هنوز ادامه داشت؟ در مشكلات چه مي‌كرديد؟